مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

35

«... وقتی شب و تاریکی و غم میاد
وقتی حیات میره سویِ خاتمه؛
گرمی عشقت به پناهم میاد...»

- ای جانم اینو ۷ بهمن ۹۴ برام نوشتی

34

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست..

33

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو..

32

آخرین ردی که از تو بر جای مانده دستنوشته ی کوچکی است روی صفحه اول یک کتاب که از بخت بد دیگری پیدایش می کند!

31

یه قله ی تازه ، یه فتح جدید

30

 زندگی همان قدر زیباست که دانه های انار.. اگر  که گلنار نچینند رهگذران

29

حتی فلوت هم شاد می خواند برای تو 

شیرین من

28

خوشا به من که دست تو پرواز هدیه می کند

27

بعضی آدمها می نویسند، بعضی های دیگر ادای نوشتن در می آورند. یک گروه می نویسند و خوشی ها را ثبت می کنند و دیگری فقط ناله می کنند. فهمیدن  اینکه  توی کدام دسته ای خیلی ساده ست، به نوشته هات نگاه کن و ببین که می نویسی یا ادای نوشتن درمیاوری، همین.

26

اینکه میگن نوسانات خلقی  ینی کلا به اعصاب ادم برق وصله ، حالا یه وقتاییم نوسان داره... خیلی نگرانش نشید!

25

غمگین آنجاست که جای دست های تو، دست قضا در آغوشم کشیده و دور افتاده ام. خیلی غمگین است.

24

مجتبای عزیزم ؛

چه چیزی از این با شکوه تر که از سه سال پیش تا امروز تو  مرد یگانه ی منی ؟

23

درد مثل آسانسور است،سوار می شوی و به مقصد که رسیدی پیاده می شوی،  این که بخواهی بالا بروی یا پایین هم به خودت بستگی دارد اما  آخر کدام آدم را دیده اید که توی آسانسور زندگی کند؟

22

  داشتم افکارم و گره های ذهنم را زیر و رو می کردم که بفهمم تا کجاها این هرزهای نگرانی ریشه دوانده اند که دیدم بعله .. تا این جا هم آمده و  همان انرژی هایی که صرف سالم نگه داشتن علف های هرز می کردم باعث میشد  که  فکر کنم نوشتن هم مثل باقی کارها همان غول بی شاخ دمی ست که من از پسش بر نمی آیم‌.


21

دستم را گرفته بود و  بالا می برد، من اما چشم از پایین بر نمی داشتم، به اندازه ی سه سال بالا رفتیم و من مدام فکر می کردم سقوط می کنم ، تازه فهمیدم آخر مگر می شود آدم خودش را غرق آغوش عشق زندگی اش  کند و سقوط کند؟