مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

23

درد مثل آسانسور است،سوار می شوی و به مقصد که رسیدی پیاده می شوی،  این که بخواهی بالا بروی یا پایین هم به خودت بستگی دارد اما  آخر کدام آدم را دیده اید که توی آسانسور زندگی کند؟

22

  داشتم افکارم و گره های ذهنم را زیر و رو می کردم که بفهمم تا کجاها این هرزهای نگرانی ریشه دوانده اند که دیدم بعله .. تا این جا هم آمده و  همان انرژی هایی که صرف سالم نگه داشتن علف های هرز می کردم باعث میشد  که  فکر کنم نوشتن هم مثل باقی کارها همان غول بی شاخ دمی ست که من از پسش بر نمی آیم‌.


21

دستم را گرفته بود و  بالا می برد، من اما چشم از پایین بر نمی داشتم، به اندازه ی سه سال بالا رفتیم و من مدام فکر می کردم سقوط می کنم ، تازه فهمیدم آخر مگر می شود آدم خودش را غرق آغوش عشق زندگی اش  کند و سقوط کند؟  

20

بعد یک روز صبح بیدار می شوی و می بینی ترس نیست دیگر، درد خیانت نیست عذاب وجدان نیست ، عشق هست و خوبی هست و تا چشم کار می کند  تو ...

19

 آدم باید یاد بگیرد اشتباهاتش را مخفی نکند پشت سرش، کلاف رابگذارد کف دست عشق و بنشیند به  باز کردنش.

18

هی من صدات بزنم تو بگی جان دلم..