مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

ماه یگانه

زیبای من

نور دل و زندگی

فاطیماهم

آنگاه که  در آسمانم طلوع کردی و بر دل و دیده تابیدن گرفتی  من دچار ماه گرفتگی شدم.

بر این باورم که خسوف را به غلط ماه گرفتگی می گویند.

خسوف خسوف است و ماه گرفتگی حالتی است که بر من می رود.

ماه بلند من

از روزی که دربند عشق توم میدانم که

ماه گرفتگی روشن ترین پدیده ی طبیعی است.



زنزیبار

امروز عاشقم باش, طوری که انگار فردایی وجود ندارد.

بوسه گاه من

تو را  پیش چشم تمام عالمیان خواهم بوسید.

تو را هزاران بار خواهم بوسید و به وجود مقدست عشق خواهم ورزید.

آنقدر پافشاری خواهم کرد تا تمام آنان که عشق از خاطرشان رفته, به یاد بیاورند که میشود صادق بود و عاشق و بی انتها.

آنقدر ببوسمت که دیده ی آدمیان مملو از عشق شود و آشتی کنند با انسانیت.

دلاویز

فاطمه ی من

بسیار می شود که کلمه کم می آورم برای ابراز دوستی آنچنان که در دلم هست و آنچنان که تو لایق بزرگداشتی. دوستت دارم و دوستت دارم و دوستت دارم و پایانی بر این سلسله نیست.