مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

68

به مبدا زمان فکر می کنم و  به چشم هات ؛

همه چیز به چشم های تو ختم می شود. زل می زنم به آن مردمک های سیاه ، می بینم که چیزی در آن ها منفجر می شود و  بعد .. جهان آغاز می شود.

67

شیرینم؛ مثل وقتی که نیمه های شب خودمو از سرما می پیچم توی گرمای تنت .‌.