مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

سلطان عشق

همین چندساعت پیش بود که برایم فرستاده بودی و میشنیدم که عشق به اختیار نیست و مقدماتش به اختیار است. و من همیشه عاشق تو بودم. با تمام مقدمات. با کمال اشتیاق. امروز که به داشتنت فکر می کردم به خودم میبالیدم که یگانه ی منی و عاشق ازلی و ابدی تو ام. 

از تو چه پنهان که امشب ضمیر ناخودآگاهم ترانه سرایی می کرد و گاه به گاه میشنیدم که بر زبانم جاری شده ای: دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق. 

فدای ناز محبتهات سلطان عشق

66

از روز های خیلی دور که بخواهم برایت بگویم می رسم به روز هایی که یک دخترک دبیرستانی بوده ام. ده سال پیش شاید، شاید هم بیشتر. روزهایی که احساسات شیرین دخترانه ام را کشف می کردم. دخترک عاشقی که روزها دنبال رد پایت می گشت، با خیالت سر خوش می شد و  شب در دوری ات می سوخت. عاشق مرد آرام و مهربان و منطقی ای شده بودم که شک نداشتم تو بودی. تصور این همه خوبی هیجان زده ام کرده بود که زودتر ببینمت. چند سالی منتظرت نشستم ولی خبری از تو نشد. نا امید شده بودم و بیشتر از همیشه دل تنگ. بعد اما فکر کردم شاید راه پیدا کردنم را گم کرده ای، این شد که تصمیم گرفتم خودم پیدایت کنم. چند سالی دنبالت گشتم ، توی این چند سال آدم های اشتباهی زیادی به پستم خوردند که گمان می کردم تویی، اما نبودند. دست آخر مثل روند همیشه ی جهان، درست روزهایی که کاملا مایوس بودم ،پیدایت کردم. روز های خیلی دوری، حوالی آبان ماه چهار سال پیش که انگار همین دیروز بود.


65

از دور هم که نگاهت می کنم ،  نزدیک ترین تکه ی جهان به منی