مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

66

از روز های خیلی دور که بخواهم برایت بگویم می رسم به روز هایی که یک دخترک دبیرستانی بوده ام. ده سال پیش شاید، شاید هم بیشتر. روزهایی که احساسات شیرین دخترانه ام را کشف می کردم. دخترک عاشقی که روزها دنبال رد پایت می گشت، با خیالت سر خوش می شد و  شب در دوری ات می سوخت. عاشق مرد آرام و مهربان و منطقی ای شده بودم که شک نداشتم تو بودی. تصور این همه خوبی هیجان زده ام کرده بود که زودتر ببینمت. چند سالی منتظرت نشستم ولی خبری از تو نشد. نا امید شده بودم و بیشتر از همیشه دل تنگ. بعد اما فکر کردم شاید راه پیدا کردنم را گم کرده ای، این شد که تصمیم گرفتم خودم پیدایت کنم. چند سالی دنبالت گشتم ، توی این چند سال آدم های اشتباهی زیادی به پستم خوردند که گمان می کردم تویی، اما نبودند. دست آخر مثل روند همیشه ی جهان، درست روزهایی که کاملا مایوس بودم ،پیدایت کردم. روز های خیلی دوری، حوالی آبان ماه چهار سال پیش که انگار همین دیروز بود.


نظرات 2 + ارسال نظر
beny20 سه‌شنبه 28 آذر 1396 ساعت 01:35 http://beny20.blogsky.com


انشاالله که همیشه برات شبیه چهار سال پیش باشه .

مجتبا سه‌شنبه 28 آذر 1396 ساعت 01:25

ای جان شیرینم
چهار سال شد که جونم از جونت شیرینه و از لطف تو نفس دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد