مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

7

توی سمینار کودکان نشسته بودیم ، استاد سوال پرسید و زهرا شروع کرد به جواب دادن و تحلیل کردن ، جواب را که گفت تحسینش کردم و گفتم که عالی بوده، روی کاغذ نوشت تو عجب اعتماد به نفسی هستی دختر، آدم کنارت می نشیند شاد می شود، بعد دستم را گرفت و گفت چرا این همه توی خودتی همش، مثل قبل نیستی حواست به دور و برت نیست، مثلا دستت قبلا خیلی نرم بود ولی الان نیست! فک کردم  دیدم راست می گوید  گند زده ام به همه چیز و حواسم به هیچ جا نیست دیگر نه به  تو می رسم نه به خودم و نه حال و هوایی برایم مانده،مدام دارم  به این فکر می کنم که نمی شود و جسارت ندارم و  نوروزمان توی راه مانده.

نظرات 1 + ارسال نظر
مجتبا یکشنبه 1 فروردین 1395 ساعت 00:53

تاریخ انتشار این پست دقیقا روزیه که اسمشو گذاشتیم نوروز و تصمیم گرفتیم حتا تا آخر ماه صبر نکنیم. رو وایتبرد نوشته بودم: نوروز شد و جمله جهان گشت معطر.
ما هرروزمون نوروزه بهارجآنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد