مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

12

دوسال پیش همین روزها وقتی شیب آن خیابانی که از باباکوهی می رود به سمت پارک را پایین می آمدیم داشتی یک جوری بهم می فهماندی که شاید بار بعدی در کار نباشد، صحبتی ادامه داده نشود، تو بروی سر کار و وقت خالی ای دیگر برایت نماند که خرج من کنی و خلاصه امید نبندی و درگیر نشوی‌ و این ها،

حالا بعد دو سال بعد از همه ی آن سربالایی و سرپایینی هایی که با هم رفتیم  و برگشتیم فکر می کنم حاضرم شیب آن خیابان را تا بالای کوه هزار بار بروم و تا پای پارک برگردم اگر تو باشی و امید باشد و درگیری.

نظرات 1 + ارسال نظر
مجتبا یکشنبه 1 فروردین 1395 ساعت 01:18

هرچقدر این پست رو میخونم سیر نمیشم. بازم میخونم و بازم برام تازه س.
اون حرفای پاراگراف اول رو که مرور میکنم یادم میاد از چیزی که فکر میکردم عاقلانه س درگیر نشدنمون. یادم میاد قولی رو از سرت برمیداشتم که به خاطرش لازم نبینی تموم توجه و تمرکزت رو معطوف به من داشته باشی. فکر میکردم مانعی برای مراحل زندگیت نباشم. فکر میکردمو فکر میکردم و غافل ازینکه دل کار خودشو میکنه. بعد ازون بازم فکر میکردم ولی عشق هم توی معادلات اومده بود. از یه جایی به بعد عشق اونقدر بزرگ میشه که با تقریب مهندسی میشه از فکر صرفنظر کرد. ازونجایی که به خودمون اومدیم و حس کردیم چنان به هم آغشته ایم که بی هم معنا نداریم. نه که معنا نداشته باشیم... شیرینی زندگی رو فقط باهم تونستیم تصور کنیم... طوری که حالا بعد از دوسال آرزو میکنیم 1000بار بریم تا قله و بیایم پایین اما اینبار نه تا پای پارک... اینبار نیم ساعت بیشتر قدم میزنیم تا برسیم خونه. و آماده بشیم برای صعود دوباره و برنامه و هیجان جدید. تو هستی. من هستم. امیدم تویی و شیرین شیرین بهم آغشته ایم چنان که گویی از آغاز یک بوده ایم تا همیشه یک باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد