مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

25

غمگین آنجاست که جای دست های تو، دست قضا در آغوشم کشیده و دور افتاده ام. خیلی غمگین است.

24

مجتبای عزیزم ؛

چه چیزی از این با شکوه تر که از سه سال پیش تا امروز تو  مرد یگانه ی منی ؟

23

درد مثل آسانسور است،سوار می شوی و به مقصد که رسیدی پیاده می شوی،  این که بخواهی بالا بروی یا پایین هم به خودت بستگی دارد اما  آخر کدام آدم را دیده اید که توی آسانسور زندگی کند؟

22

  داشتم افکارم و گره های ذهنم را زیر و رو می کردم که بفهمم تا کجاها این هرزهای نگرانی ریشه دوانده اند که دیدم بعله .. تا این جا هم آمده و  همان انرژی هایی که صرف سالم نگه داشتن علف های هرز می کردم باعث میشد  که  فکر کنم نوشتن هم مثل باقی کارها همان غول بی شاخ دمی ست که من از پسش بر نمی آیم‌.


21

دستم را گرفته بود و  بالا می برد، من اما چشم از پایین بر نمی داشتم، به اندازه ی سه سال بالا رفتیم و من مدام فکر می کردم سقوط می کنم ، تازه فهمیدم آخر مگر می شود آدم خودش را غرق آغوش عشق زندگی اش  کند و سقوط کند؟  

20

بعد یک روز صبح بیدار می شوی و می بینی ترس نیست دیگر، درد خیانت نیست عذاب وجدان نیست ، عشق هست و خوبی هست و تا چشم کار می کند  تو ...

19

 آدم باید یاد بگیرد اشتباهاتش را مخفی نکند پشت سرش، کلاف رابگذارد کف دست عشق و بنشیند به  باز کردنش.

18

هی من صدات بزنم تو بگی جان دلم..

17

تب دار دراز کشیده  کنار بخاری ، جوجه به بغل ، نمی داند برای این مدل نگاه کردنش که پر از خستگی  ست هم جان می دهم.

16

یک خوبی  همراهی‌ با آقای میم این است که گاهی وقت ها تو نمی دانی قرارست در آغوشش متولد شوی. امروز من یکی از آن لحظه ها را داشتم./ سی و یک فروردین ۹۵

15

کارگران مشغول کارند ، جاده باریک می شود و خطر سقوط! 

14

اشتراک‌ با به نمایش گذاشتن فرق دارد. 

13

جآن دلی تو.

12

دوسال پیش همین روزها وقتی شیب آن خیابانی که از باباکوهی می رود به سمت پارک را پایین می آمدیم داشتی یک جوری بهم می فهماندی که شاید بار بعدی در کار نباشد، صحبتی ادامه داده نشود، تو بروی سر کار و وقت خالی ای دیگر برایت نماند که خرج من کنی و خلاصه امید نبندی و درگیر نشوی‌ و این ها،

حالا بعد دو سال بعد از همه ی آن سربالایی و سرپایینی هایی که با هم رفتیم  و برگشتیم فکر می کنم حاضرم شیب آن خیابان را تا بالای کوه هزار بار بروم و تا پای پارک برگردم اگر تو باشی و امید باشد و درگیری.

11

کیف پولم خیلی پرتقالی ست، از آن پرتقال ها که وقتی می خوری انگار داری اسانس پرتقال می خوری بس که مزه ی نابش باورت نمی شود، انقدر که مزه اش نوستالژیک است، درش را که باز کردم انگار حافظه ی تصویری ام فعال شد و تصویر هایی از نظرم گذشت که ندیده بودمشان،توی یک لخظه داشتم این ها را از چشم تو می دیدم، راه رفتنت توی آن پاساژ را می دیدم که از پله ها بالا می روی و مغازه ها را یکی یکی رصد می کنی و می ایستی پشت ویترین بعضی هایشان و عکس می اندازی، می روی داخل چندتاشان و از فروشنده ها سوال می کنی و به کیف ها دست می زنی یا از دور برانداز می کنی و دست اخر از چند مدل شان که بیشتر از بقیه نظرت را گرفته عکس می گیری تا نشانم بدهی، روز بعد هم برمیگردی و این را می خری که خیلی خیلی پرتقالی اش ناب است‌.