مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

مرا به باده چه حاجت..

خرده حکایت های من و پسری

10

 ژانر:بگو مگو های صبح جمعه/ تو که رانندگی بلد نیستی چرا تنها پشت ماشین می شینی که اینطوری بزنی به جدول . اونم بی من.

9

داشتم راه می رفتم که بی هوا قوزک پای راستم خورد به صندلی چرخ دار بزرگ توی استیشن، دلم ضعف رفت و روی همان نشستم و خم شدم که دردش ارام بگیرد، یکی از کشو ها را باز کردم و برای حواس پرتی شروع کردم به نظم دادن وسایل داخل کشو که چشمم خورد به کنترل رنگارنگ این نورهای ال ای دی که شبیهش را دو سه‌شب قبل نشانم داده بودی و پست وبلاگت کرده بودی، گل از گلم شکفت، حس کردم دل و چشم مان به هم وصل شده، یک جور خوب، از همان ها که تو بهش می گویی همزمانی.

8

من رنگ پرتقالی رو دوست دارم ، نگاه کردن به جوونه ی درختا رو دوست دارم، میوه کاج دوست دارم، از بوی بلال خوشم میاد ، صدای پرنده ها رو دوست دارم ، خرید کردن  و هدیه دادنو دوست دارم ، آش دوست دارم، انبه خوردن به روش تو رو دوست دارم ،  بی وزنی وقت شنا رو دوست دارم ، دلستر هلو دوست دارم ، ارایش کردنو دوست دارم ، کمک کردن به بقیه رو دوست دارم ، باغبونی کردنو دوست دارم ، دل خوش و غش خندیدنو دوست دارم ، شیر دوست دارم، کارای مردونه کردنو دوست دارم، بوی‌کتاب نو رو دوست دارم، نمایشگاه نقاشی رو دوست دارم ، نگاه کردن به خورده ریزای بساطیای کنار خیابونو دوست دارم، بوسیدن گردن تو رو دوست دارم، شهربازی‌رفتنو دوست دارم ، گوش دادن به صدای بچه ها وقتی غش خنده میرنو دوست دارم، تسبیح آبی مو دوست دارم، ادکلنمو دوست دارم،جوجه رنگی دوست دارم ، فسنجون با گوشت دوست دارم، سگ پشمالوی دست اموز دوست دارم؛ تله کابین سوار شدنو دوست دارم ، خورش کرفس دوست دارم، سوالی  آره  گفتن تو رو دوست دارم، لاک زدن پاهامو دوست دارم، خندیدن باهاتو دوست دارم ، توضیح دادن چیزا برای تو رو دوست دارم، کتاب خوندن باهاتو دوست دارم ، صداتو دوست دارم ...

7

توی سمینار کودکان نشسته بودیم ، استاد سوال پرسید و زهرا شروع کرد به جواب دادن و تحلیل کردن ، جواب را که گفت تحسینش کردم و گفتم که عالی بوده، روی کاغذ نوشت تو عجب اعتماد به نفسی هستی دختر، آدم کنارت می نشیند شاد می شود، بعد دستم را گرفت و گفت چرا این همه توی خودتی همش، مثل قبل نیستی حواست به دور و برت نیست، مثلا دستت قبلا خیلی نرم بود ولی الان نیست! فک کردم  دیدم راست می گوید  گند زده ام به همه چیز و حواسم به هیچ جا نیست دیگر نه به  تو می رسم نه به خودم و نه حال و هوایی برایم مانده،مدام دارم  به این فکر می کنم که نمی شود و جسارت ندارم و  نوروزمان توی راه مانده.

6

این روزا نوشتن برام مثل کنترل برای گلدونه ، بله دقیقا همین قدر بی ربط!

5

خب که چی.

4

از تو ‌به تو نوشتن.

3

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

2

وقت هایی که برای من و روزها اسم های جدید اختراع می کند، می فهمم که آقای میم خوشحال است

1

۶.۱۵ دقیقه که ساعت زنگ می خورد، هنوز روز من شروع نشده ، آماده که می شوم ومینشینم توی تاکسی  تا حوالی هفت و نیم روزتو را شروع کرده ام،‌ دیگر دستم آمده که تو هم بین ساعت های هفت و نیم تا هشت که می رسی شرکت اسمسم را جواب گفته ای، روزهای معدودی هم هست که تو خواب می مانی یا پیام من نمی رسد و  روز از یازده دوازده ظهر می شود. باقی روز هم خبرهای تلگرافی داریم از هم ، یک و نیم من بر می گردم خانه، پنج تو، فرصتی دست بدهد  تا شب  چند کلمه ای حرف می زنیم و روزمان را تعریف  می کنیم و دلگرمی می دهیم به هم و آخر شب هر کدام توی خواب دیگری فرو می رویم تا فردا ۶.۱۵ دقیقه که ساعت زنگ می خورد. 

همیشگی نیست اما فعلا اینطور می گذرد ایام دوری. 

0

 تو شاهد باش جگرگوشه که من از صفر شروع کردم :پی