-
35
سهشنبه 21 اردیبهشت 1395 23:24
«... وقتی شب و تاریکی و غم میاد وقتی حیات میره سویِ خاتمه؛ گرمی عشقت به پناهم میاد...» - ای جانم اینو ۷ بهمن ۹۴ برام نوشتی
-
34
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 16:06
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست..
-
33
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 01:21
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو..
-
32
جمعه 17 اردیبهشت 1395 14:12
آخرین ردی که از تو بر جای مانده دستنوشته ی کوچکی است روی صفحه اول یک کتاب که از بخت بد دیگری پیدایش می کند!
-
31
جمعه 17 اردیبهشت 1395 14:09
یه قله ی تازه ، یه فتح جدید
-
30
جمعه 10 اردیبهشت 1395 23:30
زندگی همان قدر زیباست که دانه های انار.. اگر که گلنار نچینند رهگذران
-
29
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 23:57
حتی فلوت هم شاد می خواند برای تو شیرین من
-
28
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 23:53
خوشا به من که دست تو پرواز هدیه می کند
-
27
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 01:22
بعضی آدمها می نویسند، بعضی های دیگر ادای نوشتن در می آورند. یک گروه می نویسند و خوشی ها را ثبت می کنند و دیگری فقط ناله می کنند. فهمیدن اینکه توی کدام دسته ای خیلی ساده ست، به نوشته هات نگاه کن و ببین که می نویسی یا ادای نوشتن درمیاوری، همین.
-
26
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 18:33
اینکه میگن نوسانات خلقی ینی کلا به اعصاب ادم برق وصله ، حالا یه وقتاییم نوسان داره... خیلی نگرانش نشید!
-
25
جمعه 3 اردیبهشت 1395 00:44
غمگین آنجاست که جای دست های تو، دست قضا در آغوشم کشیده و دور افتاده ام. خیلی غمگین است.
-
24
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 17:59
مجتبای عزیزم ؛ چه چیزی از این با شکوه تر که از سه سال پیش تا امروز تو مرد یگانه ی منی ؟
-
23
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 09:51
درد مثل آسانسور است،سوار می شوی و به مقصد که رسیدی پیاده می شوی، این که بخواهی بالا بروی یا پایین هم به خودت بستگی دارد اما آخر کدام آدم را دیده اید که توی آسانسور زندگی کند؟
-
22
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 01:42
داشتم افکارم و گره های ذهنم را زیر و رو می کردم که بفهمم تا کجاها این هرزهای نگرانی ریشه دوانده اند که دیدم بعله .. تا این جا هم آمده و همان انرژی هایی که صرف سالم نگه داشتن علف های هرز می کردم باعث میشد که فکر کنم نوشتن هم مثل باقی کارها همان غول بی شاخ دمی ست که من از پسش بر نمی آیم.
-
21
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 00:31
دستم را گرفته بود و بالا می برد، من اما چشم از پایین بر نمی داشتم، به اندازه ی سه سال بالا رفتیم و من مدام فکر می کردم سقوط می کنم ، تازه فهمیدم آخر مگر می شود آدم خودش را غرق آغوش عشق زندگی اش کند و سقوط کند؟
-
20
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 16:28
بعد یک روز صبح بیدار می شوی و می بینی ترس نیست دیگر، درد خیانت نیست عذاب وجدان نیست ، عشق هست و خوبی هست و تا چشم کار می کند تو ...
-
19
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 16:24
آدم باید یاد بگیرد اشتباهاتش را مخفی نکند پشت سرش، کلاف رابگذارد کف دست عشق و بنشیند به باز کردنش.
-
18
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 16:13
هی من صدات بزنم تو بگی جان دلم..
-
17
سهشنبه 31 فروردین 1395 23:36
تب دار دراز کشیده کنار بخاری ، جوجه به بغل ، نمی داند برای این مدل نگاه کردنش که پر از خستگی ست هم جان می دهم.
-
16
سهشنبه 31 فروردین 1395 23:31
یک خوبی همراهی با آقای میم این است که گاهی وقت ها تو نمی دانی قرارست در آغوشش متولد شوی. امروز من یکی از آن لحظه ها را داشتم./ سی و یک فروردین ۹۵
-
15
دوشنبه 30 فروردین 1395 22:19
کارگران مشغول کارند ، جاده باریک می شود و خطر سقوط!
-
14
یکشنبه 8 فروردین 1395 20:47
اشتراک با به نمایش گذاشتن فرق دارد.
-
13
جمعه 28 اسفند 1394 19:12
جآن دلی تو.
-
12
جمعه 28 اسفند 1394 18:54
دوسال پیش همین روزها وقتی شیب آن خیابانی که از باباکوهی می رود به سمت پارک را پایین می آمدیم داشتی یک جوری بهم می فهماندی که شاید بار بعدی در کار نباشد، صحبتی ادامه داده نشود، تو بروی سر کار و وقت خالی ای دیگر برایت نماند که خرج من کنی و خلاصه امید نبندی و درگیر نشوی و این ها، حالا بعد دو سال بعد از همه ی آن سربالایی...
-
11
جمعه 28 اسفند 1394 18:47
کیف پولم خیلی پرتقالی ست، از آن پرتقال ها که وقتی می خوری انگار داری اسانس پرتقال می خوری بس که مزه ی نابش باورت نمی شود، انقدر که مزه اش نوستالژیک است، درش را که باز کردم انگار حافظه ی تصویری ام فعال شد و تصویر هایی از نظرم گذشت که ندیده بودمشان، توی یک لخظه داشتم این ها را از چشم تو می دیدم، راه رفتنت توی آن پاساژ...
-
10
جمعه 28 اسفند 1394 18:45
ژانر:بگو مگو های صبح جمعه/ تو که رانندگی بلد نیستی چرا تنها پشت ماشین می شینی که اینطوری بزنی به جدول . اونم بی من.
-
9
جمعه 28 اسفند 1394 18:44
داشتم راه می رفتم که بی هوا قوزک پای راستم خورد به صندلی چرخ دار بزرگ توی استیشن، دلم ضعف رفت و روی همان نشستم و خم شدم که دردش ارام بگیرد، یکی از کشو ها را باز کردم و برای حواس پرتی شروع کردم به نظم دادن وسایل داخل کشو که چشمم خورد به کنترل رنگارنگ این نورهای ال ای دی که شبیهش را دو سهشب قبل نشانم داده بودی و پست...
-
8
چهارشنبه 26 اسفند 1394 19:10
من رنگ پرتقالی رو دوست دارم ، نگاه کردن به جوونه ی درختا رو دوست دارم، میوه کاج دوست دارم، از بوی بلال خوشم میاد ، صدای پرنده ها رو دوست دارم ، خرید کردن و هدیه دادنو دوست دارم ، آش دوست دارم، انبه خوردن به روش تو رو دوست دارم ، بی وزنی وقت شنا رو دوست دارم ، دلستر هلو دوست دارم ، ارایش کردنو دوست دارم ، کمک کردن به...
-
7
جمعه 21 اسفند 1394 18:07
توی سمینار کودکان نشسته بودیم ، استاد سوال پرسید و زهرا شروع کرد به جواب دادن و تحلیل کردن ، جواب را که گفت تحسینش کردم و گفتم که عالی بوده، روی کاغذ نوشت تو عجب اعتماد به نفسی هستی دختر، آدم کنارت می نشیند شاد می شود، بعد دستم را گرفت و گفت چرا این همه توی خودتی همش، مثل قبل نیستی حواست به دور و برت نیست، مثلا دستت...
-
6
دوشنبه 3 اسفند 1394 23:59
این روزا نوشتن برام مثل کنترل برای گلدونه ، بله دقیقا همین قدر بی ربط!